این ماجرا کاملا واقعی است ! :
گفتم : مادر!
گفت : جانم!
گفتم : درد دارم!
گفت : بجانم!
گفتم : خسته ام!
گفت : پریشانم!
گفتم : گرسنه ام!
گفت : بخور از سهم نانم!
گفتم : کجا بخوابم!
گفت : روى چشمانم!
گفتم : پارچ آب برگشت رو فرش!
گفت : اى خدا ذلیلت کنه ، بمیرى راحت بشم از دست !